محل تبلیغات شما



من ضعیف بودم تو قوی. من فقیر بودم و تو قوی. من ترسو بودم و تو شجاع. ببخشید. من تو را از نداشته هایم شناختم. من قدرت نداشتم و تو را با قدرتت شناختم. من فقیر بودم و تو را با ثروتت شناختم. من ترسو بودم و تو را با شجاعتت شناختم. اما تو هم که اینها نیستی. اینها صفات تو هستند. اینها هنوز تو نیستی. پس چطور تو را بشناسم. اکر من هم قوی بودم، ثروتمند بودم، تاثیرگذار بودم باز هم شیفته ی تو می شدم؟ هنوز هم دوست داشتم برای تو بنویسم؟ روزی می آید، که خیلی نزدیک است، مثل
یک ویدیو دیدم از کنسرت اخیر خانوم نوش آفرین. آهنگی را می خواند که یک ذره هم نتوانستم به آن توجه کنم. پیر شده بود. صورتش چروک شده بود. زنی که از زیباترین ها بوده است پیر شده است. نوش آفرین هنوز برای من همان آهنگ شب تو شب منه است. هنوز مثل همان آهنگ. در یوتیوب گمان کردم هنوز همانطوری است، نگو او هم ادم است و پیر می شود. چشمان من به چهره ی جوانش عادت داشت. شوکه شدم که اه چقدر زمان گذشته است. همانطور که او پیر شده است م هم بزرگ شده ایم.
به حسی که الان دارم فکر می کنم. ترس و اضطراب. ترس و اضطراب این لحظه به کنار، ترس و اضطراب این که نمی دانم از چه می ترسم این ترسم را افزون می کند. این حسی است که کاشف موقع کشف اش دارد. می ترسد. کاشف در لحظه کشف سراپا ترس می شود. نکند اشتباه کرده باشد. نکند نرسد، نکند هیچ نباشد. آیا این حس ترسی که من دارم شبیه به همین است؟ پس من نیز کاشف هستم؟ اجازه بدهید موضوع را اینطور توصیف کنم. نویسنده به دلیل این که تایم زیادی را روی نوشته هایش می گذارد تنها می شود اما
نمی دانستم ایمان این همه درد دارد. ساعت ها در خانه تنها هستم و هیچ صدایی نمی آید. ممکن است شبهایی بگذرد که کلامی حرف نزنم. هیچ حرفی. کسی نیست که با او حرف بزنم مگر افکاری که در سرم می پیچد یا تلفن زنگ بزند. نمی دانستم تنهایی می تواند آدم را اینطور کند. کسانی را که به ان ای می روند دیده ای. بعد از سال ها می گویند من علی هستم یک معتاد، 11 ساله که پاکم. یازده سال است که پاک است اما هنوز خودش را یک معتاد می داند.
چند سال پیش بود گفت نجات دهنده در گور خفته است؟ من از خودم به خودم پناه می برم. حاشاالله. کسی نیست مرا از خودم نجات دهد جز خودم. خودم برای خودم هر چه کردم نیکو کردم هر چند بد و تلخ اما خودم بودم، هستم و خواهم بود. اکنون بهتر می دانم قدرت این نیست که کاری را که دوست داری انجام دهی. آن را که بلاخره می توان انجام داد. از این و آن کمک می گیریم. بلاخره یه کاریش می کنیم اما قدرت در آن است که آن کاری را که دوست نداری انجام دهی.
هر چه می خواهم بگویم، عنوان اش اول همه چیز را لو میدهد. دوستت ندارم اما عشق نمی گذارد. می خواهم وطنم را ترک کنم و هیچ وقت هوای جایی به سرم نزند؛ چه کنم عشق نمی گذارد. دوست دارم از تو متنفر باشم، نخواهمت، به تو سیلی بزنم و زخمی ات کنم. عشق نمی گذارد. من برای تو جز سلام و بوسه هیچ ندارم. می خواهم چیزی نخواهم. چه کنم، عشق نمی گذارد. راه یافته

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها